پیوند عشق ماپیوند عشق ما، تا این لحظه: 9 سال و 20 روز سن داره
مامان نسیممامان نسیم، تا این لحظه: 34 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره
بابا امیربابا امیر، تا این لحظه: 35 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره
ایلیا طلای ماایلیا طلای ما، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

پسر طلای مامان و بابا

81 روز

آخییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییش بالاخره خیالم راحت شد وبلاگ پسری رو به روز کردم از زمان باداریم تا همین امروز لحظه لحظه های مهم جیگرم رو نوشتم و از یاداوریشون ذوق کردم ... چقدر داره زمان زود میگذره الان یکی یدونم کنارم خوابیده و من حسابی ذوق زده از اینکه وبلاگش رو به روز کردم .... کم کم پستاش رو عکسدار میکنم و هر روز میام و از همون روز پسری مینویسم الان که تمشک مامان 81 روزشه پسری حسابی برامون میخنده به حرفامون گوش میده و با کارای خنده دارمون ذوق میکنه و لباش پر خنده میشه جوری که هر لحظه هوس خوردنش رو میکنم پسری عاشق اینه که بوسش کنیم ... اونم یا من یا باباش اینو بات خنده هایی ک...
28 مرداد 1395

نگاه کردن دستها ...

دوشنبه 25 مرداد ماه ایلیا رو گذاشته بودم توی سالن و خودم داشتم به کارای خونه و غذا پختن میرسیدم و هر از گاهی یه نگاهی به پسری مینداختم مشغول کارام بودم حسابی ... اومدم به پسری سر بزنم دیدم پسرم محو دستاشه اینقدر دستاشو اورده بالا و نگاشون میکنه که ذوق کردم از این کارش بابا امیر رو صدا زدم و دوتایی نگاه میکردیم فندقمون و کلی ذوقش رو میکردیم عاشق این تک تک کارای بامزتم مامانی ... همینجور که داری بزرگ میشی منم همرات بزرگ میشم و لحظه لحظه ی رشد کردنت رو تجربه میکنم خوشگل مامان پسری دو ماه و 15 روزشه یعنی 78 روز
28 مرداد 1395

75 روزگی و اولین عروسی

پسری مامان برای اولین بار توی 75 روزگیش عروسی رفتن رو تجربه کرد جمعه 22 مرداد ماه اولین بار پسری رو خوشتیپ کردیم و بردیمش عروسی الهی فدای پسرم بشم اینقدر ساکت و اروم بود توی اون شلوغی که خودمون هم تعجب کردیم ... فندق مامان بهترین پسر دنیاست ...  
28 مرداد 1395

گردش با مامان نسیم

پسرم 72 روزه بود یعنی سه شنبه 19 مرداد ماه ساعت 5 وقت ارایشگاه داشتم باید پسر طلا رو میزاشتم خونه مامان فهیمه و خودم میرفتم ارایشگاه اون روز تصمیم گرفتم که با پسر طلا دوتایی قدم زنون بریم سمت خونه مامان فهیمه پسرم رو اماده کردم و گزاشتم توی کالسکه ... اون روز پسری غر غرو شده بود تا امادش کردم کلی گریه کرد ولی موقعی رفتیم هنوز از سر خیابون نگذشته بودیم که ایلیای مامان خوابش برد قربون جیگرم بشم من عزیزمی ... اون روز پیاده روی دو نفرمون کلی مزم داد و تصمیم گرفتم از این به بعد همش دوتایی بریم بیرون و بگردیم
28 مرداد 1395

ایلیای دو ماهه من و واکسن ...

فندق مامان دو ماهش شده ... دو ماهی که پر از تجربه های تازه و زندگی جدید بود دو ماهی که لحظه لحظش رو عاشقونه باهاش نفس کشیدم درست کنار من درست تو بغلم یه موجود کوچیک که همیشه ارزوش رو داشتم هنوز باورم نمیشه دوماه گذشت ... چقدر این روزا این ساعت ها زود میگذرن انگار عقربه ها رو کسی دنبالشون کرده که اینقدر تند تند دنبال هم میدوند یکشنبه روز 10 مرداد ماه صبح زود ساعت 7 با بابا امیر بلند شدیم و رفتیم سمت خانه بهداشت میخواستیم وقتی واکسن میزنیم بابایی هم همرامون باشه ولی هنوز باز نشده بود ... بابایی ما رو گذاشت خونه مامان فهیمه و خودش رفت دانشگاه روز 9 با مامان فهیمه رفتیم سمت خانه بهداشت کارای تشکیل پرونده خیلی ...
28 مرداد 1395

اولین خنده و اغو اغو کردن ...

تا 50 روزگی فندق مامان فقط توی خواب لبخند میزد و توی بیداری هیچ نشونه ای از خندیدن نبود تا اینکه توی 50 روزگیش یعنی دوشنبه 28 تیر ماه فینگلی مامان به ادا و اطوارای ما جوا ب داد و خنده های خوشگل رو تحویلمون داد با صدای اغو اغو قشنگرین لحظه اون لحظه ایه که پسرت برات بخنده و جواب حرفایی که براش میزنی رو بده خوشبختیمون با تو کامل تر شده پسرم ... چقدر خوبه که دارمت ... چقدر خوبه که تو رو به جمع دو نفرمون دعوتت کردیم  پسرم 52 روزش بود که برامون مهمون اومد که اونا هم چندتا بچه قد و نیم قد همراشون بود همشون پسرخاله و دختر خاله ... با صدای بازی و خنده هاشون خونه رو روی سرشون گذاشته بودن توی اون هیاهو ایلیای منم که...
28 مرداد 1395

دوری از پسرم ...

قبل از اینکه پسری به دنیا بیاد توی اردیبهشت ماه بود که نتیجه های دکتری اومد و من دعوت به مصاحبه شده بودم  اون موقع نمیدونستم وقتی زمان مصاحبه رو میزنن ایا میتونم برم یا نه ؟ که 26 تیر ماه زمان مصاحبه من رو زده بودن نمیدونستم برم یا نه ؟ خیلی دو دل بودم ... تصمیم گرفتم که با پرواز با پسری و امیرم سه تایی بریم ... ولی بابا رضا گفت که نمیشه بچه رو ببریم ... میگفت که بچه گرمایی میشه دلم میخواست بخاطر پسری نرم ولی اینقدر مامان فهیمه و بابا رضا گفتن که ما ایلیا رو نگه میداریم و یه روز بیشتر نیست که دیگه دل زدم به دریا و تصمیمم رو گرفتم برای شنبه صبح بلیط گرفتم و برگشتمون هم شب ساعت 23:40 برای اینکه از دکتر بپرسیم...
28 مرداد 1395

اولین سلمونی ...

گفته بودم که ایلیا طلام وقتی به دنیا اومد موهاش خیلی بلند بودن و هر روز بلند تر میشدن ... یه بار که مامان فهیمه توی 7 روزگی جیگرم موهاش رو  کوتاه کرده بود و حالا که چهل و سه  روزش شد پسرم حسابی موهاش بلند شده بودن و پسرم سرش خیش عرق میشد ... تصمیم گرفتیم ببریمش سلمونی روز دوشنبه 21 تیر ماه بود ظهر من براش قیچی خریدم و هر چی گشتم روپوش سلمونی کوچیک پیدا نکردم و سر شب که میخواستیم ببریمش سلمونی از یه مغازه یه روپوش که مخصوص اصلاح صورت خانوما بود رو براش خریدیم اخه کوچیک بود و راحت اندازش میشد بردیمش همون سلمونی که همیشه بابا میره بابا امیر پسری رو تو بغلش گرفته بود و اونم ساکت و اروم بود تاموهاش کوت...
28 مرداد 1395

چهل روزگی عزیزدلم

ایلیای مامان 18 تیرماه یعنی جمعه چهل روزش شد اون روز صبح مامان فهیمه اومد خونمون و بردیمش حموم چهل روزگیش چهل تا گل و چهل تا ریگ و چهل تا برگ مامانی اورده بود که توی کاسه بزاریم و چهل بار با اب بریزیم روی سر یکی یدونم یه رسم قدیمی که من دوست داشتم برای پسرم انجام بدیم خیلی طول کشید تا دونه دونه ها ی هر کدومشون رو یکی یکی توی ظرف یس بزارم و بریم روی سر جیگرم ولی مزه داد پسری هم فکر کنم عاشق این کار شده بود چون ساکت و اروم توی دست مامان فهیمه بود و فقط با چشمای نازش نگامون میکرد.
28 مرداد 1395

ایلیا دور میزنه

پسریه مامان از هموم اولی که به دنیا اومده بود یه عالمه تکون میخورد درست مثل وقتی که تو شکمم بود الانا دیگه تکونا و حرکت کردناش بیشتر شده وقتی روی تشکش خوابش میکنم بد از نیم ساعت پسر طلام قشنگ میچرخه سرش میشه جای پاهاش و پاهاش هم جای سرش الهی من فدای تک تک انگشتات بشم مامان جون
28 مرداد 1395